پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…

ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…

اولاش نمی خواستیم بدونیم…

با خودمون می گفتیم…

عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…

بچه می خوایم چی کار؟…

در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…

بقیه داستان در ادامه مطلب


داستان های کوتـــــاه ، ،
Tags: داستان کوتاه عاشقانه , داستان , عاشقانه , داستان کوتاه , داستان عاشقانه ,

Read More
Date : یک شنبه 12 آذر 1391 ا 19:25 Author : Mona ا

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد .: Weblog Themes By VioletSkin :.